حلول ماه مبارک رمضان ، بهار قرآن ، ماه عبادتهای عاشقانه
نیایشهای عارفانه و بندگی خالصانه را به شما تبریک عرض میکنم ...
التماس دعا
مارا به دعا کاش نسازند فراموش
رندان سحرخیز که صاحب نفسانند ...
فرا رسیدن ماه مبارک رمضان بر شما مبارک
روزه هنگام سوال است و دعا / پر زدن با بال همت تا خدا
شهر یکرنگی و بی آلایشی / ماه تقصیر و گنه فرسایشی
عاشقان معشوق خود پیدا کنند / تا سحر در گوش او نجوا کنند
درد خود گویند با درمان خویش / با طبیب و یا انیس جان خویش ...
«از تو بغلم اومد بیرون و نگاهم کرد و دوباره خندید! بازم خندید! انتظار داشتم که گریه کنه! گریه ی خوشحالی! اما چرا گریه! ماها شاید بخاطر این گاهی از خوشحالی گریه می کنیم که نمی تونیم شادی ها مونو با خنده های سرمستانه بروز بدیم! کژال که بزرگ شده ی یه روستای دور افتاده س، یاد گرفته که وقتی غمگینه گریه کنه و وقتی م که خوشحاله بخنده! درست شم همینه! گریه برای غم، خنده برای شادی!
ره! عاشقش شدم! اون همون دختریه که من همیشه دنبالش بودم! حیف که داره اینطوری اینجا حروم می شه! واقعاً حیفه یه همچین دختری تو یه روستا بمونه و تلف بشه!
اون شب احساس کردم که واقعاً دلم می خواد باهاش ازدواج کنم! دلم می خواست پیشش بمونم! به اجبار تنهاش گذاشتم! راستش الانم دلم پیش اونه! اصلاً نمی تونم از فکرم خارجش کنم! اون لحظاتی که با تفنگ این ور و اون ور می پرید و دست منم گرفته بود و با خودش می کشید همه ش جلو چشمامه! دستم که تو دستش بود یه احساس عجیبی بهم دست داده بود! یه احساس نو! یه احساس تازه! یه احساسی که برای اولین بار تجربه ش می کردم! یه احساس لطیف! احساس یکی شدن!
برگشتم اون طرف رو نگاه کردم! خسروام اونا رو دیده بود و داشت آروم می اومد طرف مون. تقریباً پدر و مادر کژال رسیده بودن به من و خسروام پشت سرشون بود که مادرش سلام کرد! جوابش رو دادم و گفتم»
- بفرمایین تو!
«پدرش سرفه ای کرد و گفت»
- نه! همینجا خوئه!
همه شونم سرشون به کارشون گرمه! اصلاً آدم باورش نمی شه که مثلاً یکی شون ممکنه یه روزی یه همچین کاری بکنه! یعنی از اون دخترای ساده و آروم بعیده که این طوری طغیان کنن!
- مثل کژال ملیون ها دختر و زن تو دنیا دارن مبارزه می کنن! بدون تفنگ! و نه تو کوه! تو همون خونه هاشون! با نابرابری ها! تبعیض ها! حق کشی ها! با زندگی! اما هیچکس توجهی بهشون نداره! برای هیچ کس قهرمان نیستن! همه قهرمان رو فقط کسی می دونن که یا مثل هنرپیشه های این فیلما تفنگ دستش بگیره یا مثلاً یه چیزی اختراع کنه یا مثلاً یه رمان بنویسه! اما کسی متوجه نیست که تک تک این زن ها و دخترها به نوبه ی خودشون یه قهرمانن!
«برگشتم طرفش و با عصبانیت گفتم»
کمی که رفتیم یه مرتبه صدای زوزه ی گرگ اومد! شایان اسبش رو نگه داشت! هرسه تا اسب داشتن بو می کشیدن و سرشون زو این طرف و اون طرف می بردن! انگار بوی گرگ هارو شنیده بودن! بلافاصله شایان و خسرو تفنگ ها شونو از رو شونه شون آوردن پاییین و دست شون گرفتن! اون موقع متوجه شدم که توی کوه های اینجا تفنگ چه معنی داره! برای یه لحظه احساس کژال رو درک کردم!
- خانم دکتر جون دستُم به دومن تون! بِچَه م از کفُ م رفت! به دادُم برس!
«با این که ترسیده بودم سعی کردم به خودم مسلط بشم! آروم گفتم»
- بچه ت کجاست؟
- الان با ماشین می رسونن ش ! مو میون بر اومدُم !
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق
قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید ، اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد ، شاید عشق
شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیله رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق !
تعداد صفحات : 20
شیدا